Friday, April 27, 2007

Thursday, April 26, 2007

where?

There's this controversy inside me; should I run or should I settle for a possible mediocre? Will mediocre evolve to the top or have I already waited too long? Why the indecisiveness? I thought we agreed we always reach high; but then, what is high enough?

traffic

It seems to me that the city is a lot busier than a month ago; I wonder if it's the weather or the hockey games!

قصه حسنک

گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله? درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد.

او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد.

Saturday, April 21, 2007

my pilot

My copilot licence was mailed to me while I was back home, I had so much fun taking that class ... I don't think I ever mentioned it, but as a little girl I always imagined I would marry a pilot. I never even came close to that; as a matter of fact I don't think I have ever known anyone who's a pilot ... well maybe I'll be one someday!

برگشتنم خونه

الان چند روزیه که برگشتم. خیلی بهم خوش گذشته، از سال تحویل خونه بابابزرگ تا دیدن همکلاسیهای مدرسه و شبها تا صبح با مامان حرف زدن، همه اش خیلی خوب بود. احساس می کنم که می تونم رو ابرها راه برم، تو دلم یه آرامشی هست اون آرامشی که فقط خونه می تونه به آدم بده. بی انصافی نکرده باشم، دلم واسه این خونه ام هم تنگ شده بود

این هفته یه کنفرانس هست که من رو یاد اون کنفرانسی می اندازه که روزای اولی که اومده بودم ونکور رفتم. پنج سال از اون موقع گذشته و منی که اون موقع با احتیاط اولین قدمهام رو برمی داشتم الان سرم رو بالا می گیرم و محکم راه می رم. یاد اون آرزوها و اون فکرها به خیر، چقدر من و همه چیز دور و برم عوض شدیم. خوشحالم از همه چیز، خوشحالم